عشق مامان و بابا

اولین نشانه هایی که داری خودتو به ما نشون میدی

سلام عسل مامان الان 6 هفته و 1 روزمه درست وقتی 5 هفتم تموم شد ... حالت تهوعام شروع شد ... اولش گفتم شاید کمه و زودی تموم میشه ... ولی هی رفته رفته بیشتر و بیشتر شد عزیزم ... و شما هی خودتو بیشتر به ما نشون دادی ... مامان قربونت بره الهی ... به خدا خیلی نزدیکی از خدا بخواه حال مامانی و زودی خوب کنه تا بتونم بیشتر بهت برسم  راستی دیروز 19 بهمن تولد بابا ماجد بود ... من از طرف شما براش کیک خریدم ... و پیغامتو بهش رسوندم مامانی خیلی مراقب خودت باش و زودی بپر بقلم  ...
20 بهمن 1393

اولین باری که رفتیم دکتر

دیروز اولین باری بود که من و شما و بابایی باهم رفتیم پیش خانم دکتر فریده کاظمیان ... خیلی خانم دکترو دوست دارم ... خیلی مهربونه ... تا جواب آزمایشو دید گفت شیما سادات تبریک میگم و ... ساعت 5 اونجا بودیم ساعت 6:30 رفتیم داخل مطب ... بابایی حسابی خسته شده بود  دیگه خانم دکتر حساب کرد گفت 36 روزته یعنی 5 هفته و 1 روز نمیشه سونو انجام بدی ... گفت برو دوهفته دیگه بیا یه کتاب خیلی خوب بهم هدیه داد ... به نام همه مادران سالم اند اگر ...  همش هم میگفت همه چی خوبه و همه چی خوبه تاریخ زایمان طبیعی هم زد 14 مهر عزیزم  بابایی هم دیروز کلی خوراکی خوشمزه برام خرید ... تا بخورم و شما قوی بشی  وقت بعدی دکترم دوشنب...
14 بهمن 1393

اولین نشانه های اومدنت عزیزم

روز جمعه 3 بهمن ... ساعت 4 عصر وقتی بابایی خواب بود ... شیطون گولم زد و رفتم بی بی چک گذاشتم ... چشمامو بستم ... دیدم بـــــــــــــــــــــــــــله سریع دو خط شد ... شما اومدی تو دل مامانی ... چه لحظه قشنگی بود ... خدایا نصیب این لحظه قشنگو نشون همه کسایی که منتظر نی نی هستن بکن ... الهی آمین   منم سریع اومدم بیرون ... رفتم پیش بابایی که خواب بود ... تازه هم خوابیده بود ... بیدارش کردم .. ترسید ... گفتم مگه باباها این قدر میخوابن   ... بی بی چک و نشونش دادم و اونم از خوشحالی همش منو میبوسید و میگفت خدایا شکرت  فرداشم رفتم آز بتا دادم که ... 200 بود و دیگه مطئن شدم شمااااااااااااا تو دلمی  مامانی خیل...
14 بهمن 1393
1